×

مقاله داستانهای جالب ، آموزنده

داستانهای جالب  ، آموزنده












داستان درمورد یک کوهنورداست کهآرزو داشت ازبلندترین کوه ها  سعود کند او پس ازسالها آماده سازی،سفر به بالای بلندترین کوه را شروع  کرد  ولی ازاین که مدال برد را فقط برای خود می خواست اراده کرد تنها از کوه سعود کند.

شب بلندیهای کوه را دربرگرفت  ومردهیچ چیزرا نمی توانست ببیند همانجور که ازکوه سعود می کرد  ،چند قدم مانده به نوک کوه،پایش لغزید ودرحالی که با سرعت پایین می افتاد ،درحال سقوط فقط نکته های سیاهی را درمقابل دیدگان خود مشاهده می کرد  و حس ترسناک بلعیده شدن به وسیله  جاذبه زمین او را درخودمی کشید ، در حالی که  سقوط می کرد و در آن

لحظات ترس عظیم،همه رخدادهای خوب وبد زندکی به یادش آمد،اکنون فکرمی کرد مرگ چقدربه او نزدیک است.ناگهان احساس کرد که طناب به دورکمرش گره خورد ،بدنش میان هوا وزمین آویزان ماند و فقط طناب اورا نگه داشته است و در این لحظه ترسناک برایش چاره ای نماند غیر از آنکه داد بزند  *پروردگارا به من یاری برسان * ناگهان صدایی که از آسمان به گوش رسید

جواب *ااز من چه حاجتی می خواهی ؟  *

- ای پروردگا عالمیان مرا محافظت کن !

- واقعا باورداری که می توانم تورا حفظ کنم  ؟

- بله !

- اگر ایمان داری  طنابی را که به دورکمرت بسته شده است ول کن  !

- .... یک لحظه خاموشی... و مردبا اراده ای قوی تصمیم گرفت  با تمام نیرو طناب را چنگ زند .

گروه نجات دهندگان می گویند: که روز بعد  کوهنورده یخ زده ای  را که مرده بود پیدا کردند بدنش از یک طناب آویزان بود وبا دستهایش محکم طناب را چنگ زده بود .

** با اینکه او تنها یک متر با زمین زیر پایش فاصله داشت **

وتو؟

با چه اندازه توانت به طنابت وابسته ای ؟

آیا حاضری آن را ول کنی؟

درمورد خداوند یک چیز را از یاد نبر هرگز نباید بگویید او شما را فراموش کرده وتنها گذاشته است.هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نبوده و نیستیادتان باشد که او همواره به یاد شماست و شما  را دوست دارد

**

یک زن مسن چینی دو تا کوزه آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت آویزان کرده بود وازاین کوزه ها برای حمل  آب ازجویبارابهره می برد  .

یکی ازکوزه ها ترک داشت در حالی که کوزه ای دیگربی عیب و سالم بود و تمام آب دورنش باقی می ماند هر بارکه زن مسن پس کوزه ها را ازآب پرمی کردن ، راه طولانی رد خانه  تا مقصد را می پیمود آب ازکوزه ای که ترک داشت چکه می کرد و زمانی که زن به خانه می رسید کوزه یکم خالی شده بود .

دو سال تمام هرروزخان مسن این کاررا انجام می داد وهمیشه کوزه ای که تجرز داشت نیمی ازآبش را درراه ازدست می داد البته کوزه سالم  به خود  افتخار داشت می کرد  ولی  کوزه ترک دار نگونبخت ازخودش شرم وحیاداشت ازعیبی که در او به وجود آمده بود و اینکه نیمی ازوظیفه ای را که برایش درنظر گرفته بودند می توانست انجام دهد .

پس از دو سال سرانجام کوزه ترک دارکنار جویبار به زن گفت : من ازخویشتن شرمسارم،زیرا این شکافی که در پهلوی من است،سبب نشت آب می شود و زمانی که تو به خانه می رسی من نیمه پرهستم .

پیرزن لبخندی زد و به کوزه ترکخورده گفت: تو به گلهائی که دراین سوی راه، یعنی سوئی که هستی توجه کرده ای ؟

می بینی در سوئی دیگر راه گلی نروئیدهست .

من همیشه ازکاستی و نقص توآگاه بودم و برای همین در کنارراه تخم گل کاشتم تا هرروزکه ازجویباربه خانه برمی گردم توآنها را آبیاری کنی.

دو سال تمام من از گلهائی که اینجا روئیده اند چیده ام و خانه را با آنها تضعین کرده ام اگرتواین درز را نداشتی هیچ وقت این گلها و زیبائی آنها به خانه من راه نمی یافت .

 هریک از ما عیب ها و کاستی های،خود را داریم ولی این کاستی ها و عیب هاست که زندگی ما را دلپذیروشیرین می سازد .

از کاستی های خود نترسید زیرا خداوند در راه زندگی ما گلهایی را کاشته است که کاستی های ما آنها را می پروراند

چاپ
نویسنده: م ک. بازیجو
تاریخ انتشار: 1395/09/21 21:37:11